فراموش شده!!!!!

حرف های از عمق دل

 

زندگي روياييست

 

 

مي انديشم زندگي روياييست و بال و پري دارد به

 اندازه عشق.

 

بيانديش اندازه عشق در زندگيت چقدر است؟

 

در کجاي زندگيت است؟

 

دلم به حال عشق مي سوزد

چرا سالهاست کسي را عاشق نديده ام ؟

مگر نمي دانيم براي هر کاري عشق لازم است

 

رهگذري آرام از کنارم مي گذرد و بدون احساسی مي گويد : صبح بخير

صدايش در صداي باد گم مي شود و به گوش قلبم نمي رسد

 

زمان مي گذرد و در انتهاي راه مي فهمي چقدر حرف نگفته در دل باقي ماند

حرفهايي که مي توانست راهي به سوي عشق باشد
حرفهاي ناتمامي که در کوچه هاي بن بست زندگي اسيرند

ناگهان لحظه غربت مي رسد و تو در ميابي که چقدر زود دير شده

 

به تکاپو مي افتي...در غربت بيابان ,در کوچ شبانه پرستوها

در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق مي گردي.
دير شده خيلي دير

 

هر روز دوست داشتن را به فردا مي انداختي و حالا مي بيني ديگر فردا يي وجود ندارد
سالها چشمت را به رويش بسته بودي و نمي دانستي

و يا شايد نمي فهميدي

 

امروز حرف حقيقت را باور مي کني ...

اما افسوس که خيلي زودتر از انچه فکر مي کردي دير شده

 

آن كس كه لذت يك روز زيستن و عاشق بودن را تجربه كنه ،

انگار كه هزار سال زيسته و آنكه امروزش رو قدر نميدونه ،

هزار سال هم به كارش نمي آد

 

اگه بگن يه روز واسه زندگي کردن فرصت دارين

اگه اعلام کنن دنياداره تموم ميشه

تمام خطوط تلفن اشغال ميشه واسه دوستت دارم گفتن ها

يعني در آخرين لحظات تازه به اون کسي که واقعا دوستش داريم ابراز علاقه ميکنيم

 

در همان يك روز دست بر پوست درخت مي كشين...

روي چمن ميخوابين

.. كفش دوزك ها رو تماشا ميکنين..

 

..سرتونو را بالا ميگيرين ... و ابرها را ميبينين .

..انگار که بار اوله اون هارو ميبينين و به آنهائي كه نميشناسين سلام ميکنين

...غصه نبايد بخورين ...وگرنه همين يه روز رو هم با غصه خوردن از دست ميدين ...

 

شما در همان يك روز آشتي ميکنين ومي خندين مي بخشين

....تازه ميفهمين عاشق بودين و نميدونستين

..اين قدر که غرق در زندگي بودين

هيچوقت نه به کسي محبت کردين و

نه اجازه محبت کردن رو به کسي دادين....

دلم ميسوزه واسه آدم هايي که هميشه در فردا زندگي ميکنن

به خيال داشتن عمر نوح.

 

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند

 

و چشم هایش را می بندد و می گوید

من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

 

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند

گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم

 

خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم

و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم

روشي متفاوت براي زن پيدا کردن


پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني


پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم


پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بيل گيتس است


پسر: آهان اگر اينطور است ، قبول است


پدر به نزد بيل گيتس مي رود و مي گويد:


پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم


بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند


پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مديرعامل بانک جهاني است


بيل گيتس: اوه، که اينطور! در اين صورت قبول است


بالاخره پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني مي رود


پدر: مرد جواني براي سمت قائم مقام مديرعامل سراغ دارم


مديرعامل: اما من به اندازه کافي معاون دارم!


پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است!


مديرعامل: اوه، اگر اينطور است، باشد


و معامله به اين ترتيب انجام مي شود ...!؟


نتيجه اخلاقي: حتي اگر چيزي نداشته باشيد باز هم مي توانيد


چيزهايي بدست آوريد. اما بايد روش مثبتي برگزينيد

 

من تنبل نیستم !!!!

سلام به همه ی دوستای گلم که توی نبودم بهم سر زدن

واقعا واقعا واقعا واقعا واقعا معذرت میخوام نه

 اینکه نمیخواستم بیام نمیتونستم شما منو ببخشید

ولی خب منم  دلایلی  دارم

 

ببینید شما فکر میکنیدمن خیلی تنبلم،اما حالا دقیقا

 حساب کنید و متوجه میشین که خیلی کار میکنم

ببینید ما تو ایران 72میلیون جمعیت داریم که 13میلیون اینها

 بازنشسته هستند.پس میمونه 59میلیون نفر.از این تعداد،

24میلیون دانش آموز و دانشجو هستند.یعنی برای انجام کارا

 فقط 35میلیون نفر میمونن

تعداد 10میلیون نفر هم توی ادارات دولتی شاغلن که خب

عملا کاری انجام نمیدن

پس برا پیش بردن کارا فقط 25میلیون نفر باقی می مونن

 

ازاین 25میلیون نفر هم 4میلیون نفر آخوند و رئیس  و

نماینده مجلس و ... هستند

پس فقط 21میلیون باقی می مونه و اگه بدونیم که 17میلیون

آدم جویای کار داریم،معنیش این خواهد بود که کل کارهای

 مملکت رو 4میلیون نفر دارن انجام میدن.

اما حدود 2میلیون نفر هم نیروهای مسلح داریم و این یعنی

2میلیون نفر نیروی کار باقی می مونن

از بین این 2میلیون،900646نفر عضوپلیس و وزارت

اطلاعات هستن

پس کلا می مونیم 1003531نفر

حالا این وسط 876649نفر بیمار داریم که قدرت کار ندارن

 و بار کارای کشور افتاده رو دوش 200806نفر

فراموش کردم که بگم ما 186806نفر هم ممنوع

القلم،ممنوع التصویر،ممنوع الصدا و دیگر انواع زندانی

داریم 

پس کل کارای کشور افتاده رو دوش 14نفر

 

از این 14تا،12تاشون عضو شورای نگهبان هستن

 

پس نتیجه میگیریم که کل کارای کشور رو من و تو باید

انجام بدیم.تو هم که فقط به فکر اپ کردنی پس فقط منم که

 کل کشورو باید اداره کنم.

 


پ. ن: از دوست گلم عاطفه هم تشکر میکنم به خاطر مطلبای خیلی گهربارش

 

 

حوصله

 

هوای حوصله ابریست !!!

بیاید کوچک بمانیم!

این روزا حس میکنم هم سنای من دارن بزرگ میشنو هرکدوم راه خودشون میرن دارن با دنیای شیطنتای بچگی خداحافظی میکنن چند سال پیش وقتی وارد دانشگاه شدیم با دوستام به روی خودمون نیاوردیم که همه میگن بزرگ شدیم با نگاهای بزرگترا کاری نداشتیم گفتیم بزار بچه بمونیمو بچگی کنیم

یکی از دوستای خیلی صمیمیم (مهشید) بود با وجود همه ی غصه و ناراحتی ها بهم که میرسیدیم بچه میشدیمو دنبال اذیت کردن و شیطونی باهم گریه میکردیم باهم میخندیدیم

همیشه بهم میگفت اگه یه روزی بفهمم عاشق شدی خودم میکشمت یا خودمو میکشم

حالا خودش عاشق شده داره میره زندگی خودشو شروع کنه رفته جزء ادم بزرگا

دیروز بهم گفت میخوام زندگیه جدیدمو دو دستی بچسبم خیری از خانوادم ندیدم میخوام عشقمو واسه خودم نگه دارم اگه دیر بهت سر زدم ببخش اگه بیرون باهات نیومدم ببخش اگه دیگه شیطونی نکردم ببخش اگه دیگه ندیدمت ببخش

بغض کردم اما نه از مهشید از دنیای ادم بزرگا

به اون حق میدم بقول خودش اگر تو این دنیا 1نفر رو داشت من بودم حق داره الان نیمه ی دوم زندگیشو ساده از دست نده

یعنی منم بزرگ میشم ؟؟؟

یعنی زندگی جدید باعث میشه پا بزارم روی همه ی شیطنتای قبلم روی اون خنده ها ؟

از یکی از دوستم که 2 ساله پیش ازدواج کرد همین سوالوپرسیدم گفت دیگه وقتی وارد زندگی دومت میشی نمیتونی بچه باشی

مهشید جونم این خاطره رو گذاشتم تا هر موقع اینجا سر زدی یادت باشه چه دوران خوشی داشتیم شما هم بخونید تنبیه اوناییه که سر حرفشون نمیمونن

 


چند وقت پیش با مهشید و فرنوش رفتیم بیرون سر رفتار عجیب یه  دختر خانمی منو مهشید شرط بستیم قرار شد هرکی باخت پیتزا بخره

یه فاصله ی طولانی رو به تعقیب و گریز پرداختیم

تا قضیه روشن شد و مهشید باخت و بلافاصله زد زیرش که نه قبول ندارم یا فقط برای یه نفر میخرم یا نمیخرم

فرنوش گفت این دفعه با من شرط ببند اما اگه باختی باید بری سر پل نیم ساعت گدایی کنی

اول کلی خندیدیمو مهشیدم قبول کرد

نیم ساعت بعد دوباره یه اتفاقی افتاد یه نفر از مهشید کمک خواست فرنوش گفت نرو سرکاریه گفت نیست خندیدم گفتم همین شرطه میبازی ها مهشیدم که زیاد جدی نگرفته بود حرفمونو گفت باشه ببینید کی میبازه ؟

خلاصه به دقیقه نکشید که مهشید خانوم کش اورده برگشت و گفت رفتم سر کار بدم رفتم

فرنوش توی گوشم گفت ببین میتونی چادر اون پیرزنه رو ازش نیم ساعت قرض بگیری رفتم با هر تمنا و چاپلوسی بالاخره ازش گرفتم با جدیت چادرو کردیم سر مهشید و فرستادیمش سر پل اول فکر میکرد داریم شوخی میکنیم ولی بعد با عصبانیت چادرو از دستمون گرفت سرش کرد و کمرشو خم کرد رفت نشست یه گوشه مثل گداهای حرفه ایی هم یکم از چادرشو پهن کرد رو زمین

ما که دیگه از بس خخندیده بودیم اشک میریختیم

قبلشم اب زرشک گرفتیم  (جاتون خالی) انچنان پرید توی گلوی فرنوش که داشت میمرد

تا ده دقیقه خبری از پول نبود

به فرنوش گفتم به این حرف اعتقاد داری که میگن دست فلانی خوبه ! برکت داره؟

گفت اره ! گفتم به من میگن تو دستت برکت داره برم بهش پول بدم؟

رفتم 200تومن انداختم روی چادرش از زیر چادر شناختم با پاش کوبید توی ساق پام زدم زیر خنده گفتم تازه شده 10 دقیقه فعلا هستی و فرار کردم

پشت سر من یه مردی پول انداخت و همین طور شروع شد ماکه از بس خندیدیم مردیم

یه خانم واقا وقتی پول انداختن برگشتن با یه حالت غضبناکی به ماگفتن به یه ادم تو این وضعیت دشمنشم نمیخنده

اینا که رد شدن دیگه واقعا نمتونستیم جلوی خندمونو بگیریم

بعد 35 دقیه مهشید sms داد که میاد دنبالم یا بیام خفتون کنم رفتم سراغش

پولاشو جمع کردم دادم دستش و دستشو گرفتم اوردمش یه جای خلوت اون موقع بود که مهشید گذاشت دنبالمون یه کتک مفصلی هم خوردیم بازم جاتون خالی

رفتیم چادر پیرزنه رو دادیم

پولارو هم انداختیم توی صندوق صدقات ولی در کل خیلی خوش گذشت


پ.ن: چند روز پیش یه شوکی شدیدی بهم وارد شد از همون موقع زیز گلوم ورم کرده الانم کم کم صورتم

رفتم دکتر میگه بغض کردی چون گریه نکردی اینجوری شده

اگه خوب نشم چی؟

تا حال کسی این طوری شده؟

پ.ن: پست قبلمو پاک کردم اون دوستم نمیدونم بعد چند وقت چرا سر وکلش پیدا شد تهدید کرد که اگه در اینده بفهمه در حال فهمیده باشه یا حتی در گذشته میدونسته من تورو میکشم

قسم خورد دیگه دوستش نداره ماهم گفتیم خدارو شکر

چشم هاي ما بهانه گير شده اند، زيبايي ها را نمي بينند، مي گويند همه جا تاريك است. دست هاي ما بهانه

گير شده اند، ديگر تن به آفريدن و از نو آفريدن نمي دهند. پاهاي ما بهانه گير شده اند، قدم از قدم بر نمي

دارند، مي گويند كه خيلي دويده اند ولي ما هنوز كه هنوز است همين پايين هاي كوه مانده ايم. خدايا! اين

بهانه ها را از چشم و دست و پاي ما بگير كه هنوز راه هاي زيادي نرفته داريم ...


پ.ن:حذف شد

مادر یا ...؟

سلام به دوستاي گلم

چند روز پيش دوستام براي تولدم اومده بوىن خونمون جاي همه تون خالي خيلي خوش گذشت اما  شب .....

تصميم گرفتم تا سر كوچه باهاشون برم همين طور كه ميرفتيم و مشغول حرف زىن بوديم 1 بچه از توي پارك با سرعت به طرف ما اومد و از پشت پاي فرنوش رو محكم گرفت و شروع كرد به گريه كردن كه ماماني تو كجا بودي پس؟؟؟؟

به دنبالشم 3 تا خانوم 2 تا پسر جوون و 2تا مرد 40-45 ساله بودن خانما يه نگاهي به فرنوش كردن لباشونو عين ميمون ىادن جلو و يه سري به حالت تاسف تكون دادنو رفتن اون دوتا اقا هم همين طور بازم خدا خير بده به اون 2 تا پسر

يكيشون اومد جلو گفت خانم بچتون 5/0 ساعته تو پارك داره گريه ميكنه و دنبالتون ميگرده لطفا بيش تر مواظبش باشين

فرنوش گيج شده بود گفت چشم ,مرررسي اقا

بعد خم شد تو صورت بچه نگاه كرد گفت عزيزم من كه مامانت نيستم ببين!!!!!!!

بچه لباشو جمع كرد با بغض گفت اون موقع رفتي كه برام بستني بخري و بيايي رفتي 10 ساعت منو اينجا تنها گذاشتي حالا هم ميگي مامانم نيستي

اصلا ديگه دوستت ندارم ميمونم همين جا تا بابايي بياد بعدم زد زير گريه و رفت روي چمنا به روي شكم خوابيد بد جور عصابمو خورد كرده بود رفتم بغلش كردم گفتم گلم اسمت چيه گفت نميخوام نميخوام بزار بابايي بياد ..........

بهش گفتم اگه باهام صحبت كني برات 5 تا بستني ميخرماااااا يكم اروم شد

اشكاشو پاك كردم رفتيم روي نيمكت زير نور نشستيم گفتم اسمت چيه گفت اميرعلي ,اشاره كردم به فرنوش گفتم مامانت اين شكليه

با اخم به صورت فرنوش نگاه كرد گفت نخيرم مامانم خيلي خوشكل تر از اين خانومس

گفتم خونتون كجاست (اپارتمان روبه روي خونه ي ما مال كاركنانه ارتشه) اشاره كرد به همون اپارتمان

 گفتم بابات چيكارس گفت پليسه گفتم الان كجاست گفت رفته ماموريت بندرعباس

فرنوش گفت چرا شما نرفتين گفت ماماني ميگه اونجا خيلي گرمه

ديگه خيلي دير شده بود دوستام گفتن ميخواهيم بريم گفتم تا سر كوچه باهاتون ميام بعد اين بچه رو ميبرم توي همون اپارتمان شايد كسي بشناسدش

دستشو گرفتم و راه افتاديم گفت خسته ام فرنوش بغلش كرد و كفشاشو داد دست من چند قدم جلو تر 1 هوندا كوپه استاده بود ازيتا دوباره شروع كرد به  چرت و پرت گفتن گفت بچه ها به نظرتون ما  5 تا  با پول تو جيبياي 1 ماهمون و پول ماشين قراضه ي من ميتونيم اينو بخريم من گفتم فكر كنم  تازه بتونيم از پس خرج ماشين تو بربيايم بهاره گفت بچه ها بيايد اين بچه هرو بفرووشيم باهاش 1 ماشين بخريم انقدرم منت اين ازيتا رو نكشيم اين حرفا باعث شده همه با نيشاي باز توي ماشينو نگاه كنيم جلو كسي نبود اما عقب 1پسر و دختر جوون نشسته بودن بهتره بگم خوابيده بودن تقريبا حسشونو بهم زديم يكم جلو تر كه رفتيم خانمه مثل خروس وحشي از تو ماشين پريد بيرون و گفت بچمو كجا ميبري فرنوش گفت بچه ي شما ؟؟؟؟ اره امير علي اين مامانته؟

خانمه چشماشو گرد كرد گفت بدش به من دختره پرو

و امير علي رو بغل كرد سرشو كامل گذاشت تو سينش به طوري كه هيجا رو نميديد بعد با اشاره به اون پسره گفت تو برو و خودشم سريع رفت

مهشيد كه بدجور ريخته بود بهم 1 نگاهي به من كرد و كفشاي اميرعلي رو توي دستم ديد سريع از دستم قاپيدشونو رفت جلوي خانمه استاد كفشاشو داد گفت بيا عزيزم كفشات يادت رفت ديگه هم گريه نكنيااا ماماني پيش بابايي بود

 

به نظرتون چنين شخصي رو ميتونيم اسمشو مادر بزاريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

 


پ.ن : از سپیده جونم تشکر میکنم به خاطر نظرش تو پست قبل کلی به دردمون خورد ممنون

 

خاک خوشبخت

سال ها پيش از اين،

                           زير يك سنگ گوشه اي از زمين،

                                                      من فقط يك كمي خاك بودم همين،

 

 يك كمي خاک كه دعايش پر زدن آن سوي پرده ي آسمان بود،

                           آرزويش هميشه ديدن آخرين قله ي كهكشان بود،

                                                          خاك هر شب دعا كرد،

 

از ته دل خدا را صدا كرد، يك شب آخر دعايش اثر كرد،

                           يك فرشته تمام زمين را خبر كرد و خدا تكه اي خاك برداشت،

                                                        آسمان را در آن كاشت، خاك را توي دستان خود ورز داد،

 

روح خود را به او قرض داد،

                        خاك توي دست خدا نور شد،

                                                        پر گرفت، از زمين دور شد، 

 

 راستي من همان خاك خوشبختم،

                        من همان نور هستم،

                                                       پس چرا گاهي اوقات اين همه از خدا دور هستم؟!

 

 


پ.ن 1 : از همه ی دوستای گلم که یادشون بود تولدمه ممنون خیلی خوشحالم کردین

 


پ.ن 2 :معذرت میخوام که چند وقتی نبودم واقعا به 1 مسافرت کوچولو احتیاج داشتم خیلی خوش گذشت  جاتون خالی خلاصه  تولدم یکم با تاخیر برگزار شد

 


پ.ن 3 :خسته ام نه خسته ی روحی خسته ی جسمی مامان جان و بابا جان بنده از 24 ساعت 26 ساعتشو تو باغ تشریف دارن همه ی کارای خونه رو انداختن تو سر من
یکی نیست بهشون بگه اخه باغی که غیر از 4 تا درخت پیزوری و چندتا درختچه انگور که البته الان هنوز غوره ان چیز دیگه ای نداره ارزش این همه وقت گذاشتن و رسیدگی رو داره؟؟؟

 

پ.ن ۴: دلم برای یکی تنگ شده کاش ۱جوری میتونستم ببینمش اما فک نمیکنم بشه

البته دلم برای خیلی ها تنگ شده مثل شما ها

افکار ما !!!!

هيزم شكن صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده است. شك كرد كه همسايه‌اش آن را دزديده

 باشد، براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت. متوجه شد همسايه‌اش در دزدي مهارت دارد؛ مثل يك دزد

 راه مي‌رود، مثل دزدي كه مي‌خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي‌كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه

 تصميم گرفت نزد قاضي برود. اما همين كه وارد خانه شد تبرش را پيدا كرد، زنش آن را جابه‌جا كرده بود.

 مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي‌رود،

حرف مي‌زند و رفتار مي‌كند