شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...

شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...


 

عاشقانه ترین بوسه

 
www.cloobmusic.com عاشقانه ترین بوسه در سخت ترین حالت ممکن!

کداممان گریستیم ..

 زنگ زدند ..  

 تصویر زنی بود که قیافه اش مثل همه ی تکراری ها بود .. خسته .. 

من می دانستم چه می خواهد بگوید: میشه دم عیدی یه کمکی ................................. 

 

حوصله نداشتم .. مطمئن بودم که زندگیش مرتب است .. حتی اگر بچه ای را با صورتی کثیف و پایی برهنه .. به دوش بکشد .......... 

مطمئن بودم ......... 

آنقدر که توی ذهنم این سوال و جواب تکراری را تکرار کردم و توی ذهنم پاسخ دادم:باز نمیکنم! 

 

چه بدشانس بودم که فقط چند ثانیه ی بعد چشمم به سبد آشغال داخل کوچه افتاد............ 

دستی مثل دست های تکراری دیگر ..... می کاوید ................................  

فواید ویلا نشینی !!

 طوطیان شکر شکن و قند پاره ی کیلویی هشت هزار تومان آورده اند که .. (عذر خواهی می کنم گزارش قرار نبود اقتصادی باشد! )

به هر حال همونا آورده اند که ، .. مادر بزرگ طشت بزرگ مسی را پر از لباس های خیس ، چیلیک پیلیک کنان می آورد توی حیاط درندشت و از این سر تا آن سر پهن می کرد ..آنقدر هم نوه و نتیجه ی بی کلاس داشت که برایشان مهم نباشد ویوی خانه شان پاک به هم ریخته ! و بی هوا لای لباس ها قایم باشک بازی کنند ..اما امروز اوضاع کلاس ها به کلی دچار تغییرات اساسی شده .

آنقدر که قیمت ها رفته بالا ماهم کلاسمان سیر صعودی داشته و برای خودمان دک و پوزی راه انداخته ایم . اگر آن وقت ها لای هر ده و بیست خانه ی ویلایی ، یک آپارتمان مثل اردک سرش را بالا گرفته بود ، امروز باید ویلاها زور بزنند تا با همان بند طویل لباس شسته ها ، خودی نشان بدهند ..

بله !ما آپارتمان نشین شده ایم و این یکی از افتخاراتمان است!

جمعه:

حوصله تان پاک سر آمده . کلی سریال های اینوری و اونوری را رصد کرده اید ، اما فایده ندارد . از پنجره که چشم می اندازید در حیاط مشاع آپارتمان سوژه ی دندان گیری دستتان نمی آید ..

بچه ی کوچک واحد 12 است که با دوچرخه اش دور می زند و صداهای عجیب و غریبب از خودش در می آورد که برای آمیب ها هم مفهومی ندارد.. خلاصه آخر یک بعد الظهر جمعه ی افتضاح را می خواهید جشن بگیرید که ناگهان صدایی از آپارتمان کناری توجه تان را جلب می کند ..

_ جدی ؟خوب فکر کن ببین چیو بلد نیست درست کنه تو همونو درست کن ! .. آره بابا .. با من .. تو فکر کن ! ....

گوشتان را تیز کرده اید ببینید آیا نقطه ضعف غذایی آن بنده ی خدا می تواند نقطه ضعف خودتان هم باشد یا نه ( البته خیلی هم لازم نیست گوشتان تیز باشد ! دیوارهای داخلی ساختمان ها امروزه کار را برایتان کاملا آسان کرده اند ! )

_ بیف استروگانف ؟ آره معلومه که بلدم . نکنه فکر کردی ما هم خز و خیلیم ؟  یه بیفی براش درست کنی از حسادت بترکه .تازه شوهر خواهر شوهرتم روش کم میشه ! اون نبود می گفت دستت به غذا راه نیافتاده ؟ .. گوشتا رو لایه لایه ببر .پیازو سیب زمینی هارم  همینجور . نازک و باریک ....

اینجاست که خانم همسایه تصمیم می گیرد برود توی اتاق صحبت کند و شما هم باید همینکار را بکنید . این انعطاف پذیری شما را نشان می دهد که توی خانه ی خودتان هی دنبال او در خانه ی بغلی راه افتاده اید وگر نه برایتان کاری نداشت که این را خیلی ساده از روی کتاب آشپزی ببینید.انعطاف پذیر بودن خصوصیت بسیار خوبی است که در آپارتمان به شدت تقویت می شود و این از محاسن اینجور زندگی هاست !!

شنبه:

خسته وکوفته برگشته اید منزل و به تنها چیزی که فکر می کنید یک حمام آب گرم و یک شب آرام است ..

همه چیز آماده و مهیا است که دوشتان را بگیرید .. که در کمال سادگی در می یابید دمای آب حمام با آب یخچال فرقی ندارد.

شال و کلاه می کنید می روید خانه ی مدیر ساختمان که خانم  همسایه می گوید همسرش حمام تشریف دارد و تا یک ساعت آینده قصد دارد همانجا بماند چون هوس کرده شام را داخل وان میل بفرماید !

با اینکه خیلی عصبانی هستید اما به مقررات آپارتمان احترام می گذارید و می خواهید بروید که ناگهان کیف مدرسه ی بچه گانه ای پرت می شود جلوی قدوم مبارکتان و به عنوان پس لرزه هم صدای همسایه شماره 6 می آید :

_ به جهنم ! ببرش خونه ی همون عمه اش .. خودتم همون جا بمون .. حق نداری پاتو بذاری این جا ..

شما که مطمئنید بعد از این دستور لابد کیف سامسونتی هم پرت می شود جلوی پایتان ، خودتان را تا حد ممکن کنار می کشید که با یک حاشیه ی اطمینان رد شوید ! آپارتمان به شما یاد داده که فقط جان خودتان را در هر شرایط ممکن حفظ کنید بقیه به جهنم ! خواستن برن خونه ی عمه نخواستن نرن !! اونم اونقدر تو حموم بمونه که شام و صبحانه رو یکی بخوره موقع ی پول شارژ دادنم می رسه!!

این دخالت نکردن در امور دیگران هم از محاسن اینجور زندگی هاست !!

یکشنبه :

بازار میوه و سبزی را خالی کرده اید و با دست پر برگشته اید که سور وسات امشب را به پا کنید . دستتان را روی دکمه ی آسانسور فشار می دهید و شاد و شنگولید . بعد از چند ثانیه خبری نمی شود که دستی از پشت، لباستان را می کشد .به سرعت بر میگردید و  صاحب همان کیف دیشبی را می بینید که چند برابر از کیف کوچک تر است و پاهایش را جمع کرده و نشسته کنار آسانسور :

_ خرابه خاله ! کیف منم می آری بالا ؟ من خسته ام !!

آه از نهادتان بر نمی آید که با این همه وسیله چه خاکی باید به سر کنید .. فقط به همین یک قلم کار خیری فکر می کنید که مثل قارچ جلویتان سبز شده ! اما مسئله ی  مهم تر از بردن این آت و آشغال ها به طبقه ی سیزدهم این است که این بچه که قرار بود خانه ی عمه جانش بماند !!؟؟

دوشنبه :

همسر محترم با شخصیت هر چه تمام تر روزنامه اش را می خواند و شما هم حالتان خوب است ! و یک زوج خوشبخت را تشکیل داده اید ..

که ناگهان همسرتان فریاد می زند :

_ نمی خوای برو خونه ی مامانت ! مگه من فرستاده بودم دنبالت تو منو ول نمی کردی !

یک متر و نیم می پرید و زل می زنید به او .. اما او هم به شما زل زده و اصلا بهش نمی آید چنین دادی زده باشد . در همین لحظه دوباره در حالیکه لب هایتان تکان نمی خورد او می شنود که شما می گویید :

_ گفتم تو شهرستانتون بیف استروگانف درست نمی کنن؟ که گفتم ! خوب کردم گفتم . تا اون باشه آبرومو جلوی مامانت نبره. 5 سال جلوی خونمون می خوابیدی تا منو دادن بهت !!

همسرتان خیلی محترمانه تر می پرسد : عزیزم .. صدا از کجاست ؟

شما هم موقرانه تر پاسخ می دهید :عزیزم این بغلی هان ! خودتو ناراحت نکن !

و در ادامه اضافه می کنید :

_چه دوره زمونه ای شده ! سر چیزهای پیش پا افتاده دعوا می کنند !

همسرتان روزنامه را ورق می زند و خیلی محترمانه تر میگوید :

_ آره .. واقعا . خانم ها همیشه گذشته شان را فراموش می کنند!

شما که چشمتان گرد شده کمی غیر محترمانه می گویید:

_ چطور ؟؟؟

همسرتان هم مقداری غیر دوستانه می گوید :

_ همینه دیگه ! یادشون میره چقدر واسه ی مادر و خواهر شوهرشون خودشیرینی کردن که بیان بگیرنشون !!

شما خیلی غیر مودبانه می گویید :

_ هه هه .. خنده دار بود ! من از سه کیلومتری خانواده ات رد نمیشدم که مبادا چشمشون منو بگیره !!

_ جدا ؟ پس کی بود واسه مامانم سوپ می پخت سرما خوردگیش خوب شه ؟؟

_ اونو که خودش خواست . خواهش کرد منم پختم. اما کی بود واسه مامانم گل آورده بود می گفت شما از دخترتونم جوون ترین ؟

_ هاها ! لابد من بودم یه سره تلفن می کردم به خواهرم !

_ تو چی که پاشنه ی مغازه ی داداشمو در آورده بودی ..

این بحث کماکان ادامه دارد تا اینکه در خانه ی بغلی تان یک زوج خوشبخت به یکدیگر می گویند :

_ عزیزم .صدای تلویزیونو زیاد کن صداشونو نشنویم  با هم سریال ببینیم ! می خوای فردا برات باز دوباره بیف درست کنم ؟؟؟

عبرت گرفتن از دیگران هم از درس هایی است که فقط آپارتمان به ما می دهد و این محاسن این جور زندگی هاست !!

سه شنبه :

برای یک شام خودمانی با رئیس همسرتان و خانمش سنگ تمام گذاشته اید که هم جلوی همسرتان خودی نشان بدهید هم جلوی میهمان ها. شام عالی و تزئیناتش عالی تر است . اطمینان دارید که همسر آقای رئیس چنان تزئینی به عمرش ندیده( به قیافه اش که نمی خورد ) میز را می چینید و خودتان حظ می کنید .

می روید داخل پذیرایی که میهمان ها را سورپرایز کنید که ناگهان قطع برق شما را سورپرایز می کند ! کلافه اید و خیلی دلتان می خواهد همسرتان که رفته ببیند دسته گل از کجا آب می خورد برگردد . خودش هم نیامد برق بیاید که میهمان ها هنر دست شما را کورکورانه نخورند .

همسرتان می آید و می گوید که پسر یکی از همسایه ها که خیلی به هنر الکترونیک علاقمند است خواسته یک ابداعی انجام بدهد و برق نیمی از ساختمان رفته و شما هم جزء همان نیمه ی خالی لیوان هستید و حالا تا ماموران اداره ی برق بیایند که نمی شود میهمان ها را گرسنه نگه داشت ..

شام می دهید با کلی عذرخواهی و مواظبید میهمان ها زیر نور شمع اشک های بیچاره گی تان را نبیبنند !

اما یادتان باشد که فقط در آپارتمان یاد می گیرید که چشم به زرق و برق دنیا نبندید !! و این از محاسن زندگی های اینجوری است !

چهارشنبه :

فردا باید توی دانشگاه کنفرانس بدهید .. همه ی حواستان را گذاشته اید روی درستان و به خودتان قول داده اید که هیچ چیز حواستان را پرت نکند . اما آپارتمان امروز مامور نظافت دارد !!

جمله ها را دانه دانه حفظ می کنید که ضربه ای به در می خورد. اهمیت نمی دهید . محکم تر می خورد. باز هم مهم نیست . یک ضربه ی شدید به در وارد می شود ! می پرید و در را باز می کنید :

_ چیه ؟؟؟

مامور نظافت با یک طشت بزرگ آب کثیف جلوی رویتان ایستاده و حالش را نداشته که طشت را بگذارد زمین و زنگ بزند و با همان طشت ، در زده !

_ آب اینو عوض کن . آب تمیز بریز ! این قوطی ام پر تاید کن. وایتکسم داشتی ایراد نداره ! قاطی اش کن . فقط زود باش من کار دارم !

خشمتان را می خورید چون مجبورید که بخورید !

کمی جلو افتاده اید و از خودتان راضی هستید که دوباره ضربه ای به در می خورد :

از بیم دومی و سومی به سرعت خودتان را به در می رسانید :

_ باز چیه ؟؟؟

_ من نبودم خانم . کفش هارو برمی دارم از جلوی در . بچه ها اینور اونور پرت می کنن !!

یکبار دیگر خشمتان را می خورید .

اما 15 دقیقه ی بعد دوباره ضربه ای ..

فکر می کنید همان کفش است که صدا تکرار می شود:

( مامور نظافت جلوی در نشسته و سیگار می کشد و حالش را نداشته زنگ بزند با پا زده به در ! )

_ حاج خانوم بی زحمت یه چایی بده .. دهنمون خشک شد !

دلتان می خواهد با همان کفش ها محکم بزنید توی سرش اما یادتان می آید که اینجا آپارتمان است و فقط اینجاست که یاد می گیرید بردبار باشید ! و این هم یکی دیگر از محاسن این زندگی هاست !

پنج شنبه :

آخر هفته ساختمان خلوت شده و غرق آرامش است . از سکوت لذت می برید که همسرتان هم زودتر به خانه می آید و کلی خوشحال میشوید چون قرار گذاشته اید که بروید بازار و دم عیدی حال کنید !

با وسواس آماده می شوید و لبخند زنان و عاشقانه پای را درگاه خانه بیرون می گذارید که مدیر ساختمان را میبینید که جلوی در ایستاده و موقرانه شما را نگاه می کند . آنوقت  است که می فهمید باید حال و هول را بگذارید در کوزه آبش را بخورید چون که شارژ ماهیانه را چند ماهی است که نداده اید ( یا خودش حال نداشته بیاید و بگیرد ) و باید حالا که تاسیسات را مرمت کرده اند همه را یکجا پرداخت کنید .. بدیهی است که خیلی هم چیزی ته جیب همسر عزیزتان نمی ماند و شما باید قانع باشید و این هم درس دیگری است که اینجا گرفته اید و لابد تا بحال خودتان درک کرده اید که این هم یک حسن دیگر این زندگی هاست !

جمعه هم دوباره سر وکله اش پیدا میشود و شما را به فکر می اندازد که با این همه درس های اخلاقی که گرفته اید باید چکار کنید .. انوقت است که به ذهنتان می رسد به اتفاق همسر عزیز بروید  به یک آپارتمان دیگر تا این درس های خوب را برای ساکنین آنجا پیاده کنید تا انها هم محاسن این جور زندگی ها را بهتر بفهمند !!

برمیگردم !!

 اندر مقررات  ویلا  نشینی  !! 

 

 

Coming  sooooooon

صحنه ی ششم ..

 

  

 

موضوع مربوط میشود به یک جلسه ی بسیار مهم .. 

به همین دلیل اسمش را صحنه ی ششم گذاشتم چون چند وقت پیش فیلمی با همین اسم دیدم و کلی میخکوب شدم و چون این جلسه هم از همان دسته جلسات آدم میخکوب کن بود دیدم که این اسم بسیار مناسب و بجا است .. 

بگدریم از این که ساعت این جلسه هم آنقدر مناسب و بجا بود که از شنیدن خبرش کلا میخکوب را می گذاشتید توی جیبتان اما به هر زوری بود (البته زور که نبود وظیفمون بود) خودمان را رساندیم ببینیم چه خبره! تقریبا همه بر حسب همین وظیفه شناسی آمده بودند که کم نیاورند. 

وقتی میخواستند وارد جلسه هم بشوند خیلی خیلی مواظب بودند که حتما نامشان در لیست ورودی نوشته شود تا ریا نباشد که حتما آمده اند! 

من که به لطف خدا کلا استعداد آن تایمی ندارم (کلمه مشابهی به ذهنم نیامد) از جمله نفرات آخری بودم که افتخار حضورم را نصیبشان کردم . و چون خیلی مفتخر بودند به زور جایی برایم پیدا کردند که .. 

البته مهم نیست .آدم باید صبور باشد. ولی خوب حتما دلیلی داشت که کسی تا آن لحظه آنجا ننشسته بود. این که روبرویم دقیقا ستونی به کلفتی گردن ایالات متحده امریکا بود و رئیس گرامی مرا اصلا نمی دید و دلتنگی مان بر طرف نمیشد هم مهم نیست. 

اینکه کنار دستی ام تا آخر جلسه ( ۱ ساعتی که سه ساعت و نیم شد ! ) روی صندلی اش بالا و پایین پرید که دیر می شود و همسر عزیزش از آرایشگاه وقت اصلاح و ابرو(لابد) دارد هم اصلا مهم نیست . 

اینکه مامور پذیرایی تا به من می رسید چی روی پیشانی ام می خواند که سینی خوراکی هایش را روی سرم (دقیقا به وزن ۶ کیلو و خطرناکی خییییلی !! ) نگه می داشت و می گفت برای خانم های کناری ام دست به دست بدهم برود !!! هم اصلا مهم نیست (البته ۲ بار برای خوراکی ۲ بار برای قهوه و چای و ۱ بار هم برای آب معدنی آمد !! اما بازم مهم نیست ) 

اینکه چقدر پچ پچ های پشت سری هایم درباره اوضاع خانوادگی و زنم دیشب گفت چیکار کن و منم چیکار کردم شنیدم هم که معلومه که مهم نیست. 

اینکه چقدر تلاش کردم از کنار گردن کلفت ایالات متحده خودم را به معاون رییس که خیلی مشتاق زیارتش بودم نشان بدهم و نشد هم بله دیگر.. باید مهم نباشد! 

اینکه خانم بغلی ام دلش خواسته بود که کفشش را زیر صندلی در بیاورد که پای گرامی هوایی تازه کند هم که .. (البته قسم می خورم جورابش مال بچه اش بود عکس چیزی در مایه های پلنگ صورتی داشت ) 

اینکه کناری همان که با زنش دعوا کرده بود اعصابش از انریکه ی توی ویکتوریا خورد بود که چرا نگفته که بچه دارد و چرا جرونیمو نمی رود انریکه را لو بدهد هم اصلا به من چه ! ها؟ 

اینکه بغل دستی ام (همان که از آرایشگاه جا مانده بود ) آنقدر رفت بیرون و آمد تو که می خواستم .. (داخل سالن آنتن نمی داد ) 

من هم دقیقا مثل همان وقتی بودم که فیلم صحنه ی ششم را دیدم .. 

با این تفاوت که بعد از پایان تاتر کلی اطلاعات درباره ویکتوریا و روابط مثبت زناشویی و وفای به عهد مردان در بردن  همسرانشان به آرایشگاه و شوهرهایی که  در خانه ها ظرف نشستند و دعوا شده و اینکه جرونیمو خیلی پسر خوبی است و خانم همکارم از ۳ ماه پیش وقت آرایشگاه داشته و یک زنی توی خانه ای دیشب تلفنی به خواهر شوهرش گفته چه افاده ها ! بعد درگیری پیش آمده به دست آوردم و مطلب مهم تر هم اینکه خانم همکارم دلش می خواهد یک جوری زودتر کلک سفر شمال عید را بکند چون مادر شوهرش بدجوری آویزانشان ! شده !!!! 

توی صحنه ی هفتم هم معاون رییس و خود رییس  زود رفتند چون دیرشان شده بود !!!