شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...

شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...

نقطه .... سر خط !!

 

 

 

فکر می کنم اعتماد به نفسم یک جایی همین دور و برها افتاده است .. 

 

امروز یک نفر کج خلق دیدم و بکلی از زندگی ناامیدم کرد !  مات و مبهوت اش مانده بودم .. 

هیچ از من خوشش نیامده بود و مجبور بود یک ساعتی مرا تحمل کند ...... 

 

من هم .. پر اضطراب شده بودم ... از آنهایی که صدای قلبم را خوب خوب می شنیدم و دانه هایش را می شمردم ! 

هر چه تلاش کردم سرکار علیه برایم مهم نباشد .. نشد که نشد ... 

با عذر خواهی : گند زده بود به همه ی اندوخته هایم ...... 

 

نمی توانستم از زیر نگاه های پرسشگر و ملامت گرش فرار کنم .... 

 

فکر می کرد دستکم چیزی به او بدهکارم ! 

 

 

اما من .. به او نه اما به خودم بدهکار بودم .. 

به خودم که نمی توانستم خودم باشم ... که آنقدر پر بودم از یاس ... و در یک چشم به هم زدن هیچی برایم باقی نگذاشت .. 

 

او فقط یک میهمان بود و من یک میزبان .. 

اما او همه چیز را اداره می کرد و من میهمان دست و پا بسته ای بودم که می خواستم مثل دلقک ها هم باشم .. 

 

گاهی چقدر کم می شوم ! 

 

چقدر کوچکم .. چقدر تهی ... 

 

کلمه ای مرا می برد و .. نگاهی مرا می شکند ..  انگار نقطه ای باشم سر هر خطی ......

 

باید توی بقچه ات چیزی باشد ... 

  

 اینبار تو بگو : نقطه ! سر خط ....

 

تو هم بزرگ شده ای ...

  

 

 

 

 

 چرا خاموش مانده ای ..  

 

چرا با رویاهای  بچه گی ات قهر کرده ای ؟ ....... 

 

مگر تو همان کودک سال های دور نیستی  که به طاق آسمان بند می زدی و لباس های عروسکت را روی آن می انداختی ؟  

 

مگر تو همان کودکی نیستی که .. شب های تابستان روی پشت بام می خوابیدی و آرزو می کردی که ای کاش با دست هایت ستاره می چیدی ...  ؟ 

 

چرا دیگر موقع شستن رویت در آب حوض نگران بر هم زدن خواب ماهی ها نیستی ؟ 

 

چرا دیگر چشمهایت را در شبنم صبحگاه نمی شویی و در قنوت نمازت برای گنجشک های سرما زده دعا نمی کنی ...... ؟ 

 

 

چرا میان آرزوهای رنگارنگت .. معلق مانده ای ؟ 

 

 

نکند تو هم  بزرگ شده ای ..... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی خواهرم .. به بهانه ی آب دادن گل های باغچه موهایش را روی زمین پهن می کند .. 

چقدر دلم می خواست تا ابر بودم و در یک فصل می باریدم .. تا رنگین کمان را گیره سرش کنم .. 

اما وقتی مادرم می گوید " در هم آغوشی آفتاب  و  باران چقدر گرگ زاده می شود"  آرزویم را پس می گیرم .. 

می خندم ...  

و خواهرم به دختران گمشده ای می ماند که سالهاست در پی عبور از رنگین کمان زمین را دوره می کنند و ره به جایی نمی برند ........... 

و گل های پژمرده چارقدشان ... باران را بدون آفتاب .. نمی پسندد ...

   

  چه کسی بود .. صدا زد .. ؟

 

 

 

  

 

من خیلی سهراب نمی خوانم ..  

پیرمردی بود که خیلی دوستش داشتم .. او هم . 

سال ۱۳۸۰ /  ۲۹ آبان هشت کتاب سهراب را به من هدیه کرد . گفت : گاه تنهایی سهراب بخوان! 

دقیقا همین جمله را گفت ...  

اما من زیاد نخواندم .. چه وقتی تنها بودم چه وقتی نبودم .. 

غم پنهان سهراب همیشه تنهاترم می کرد .. بعد دلم برای او و خودم با هم می سوخت .. 

اما .. توی همه ی این کتاب .. فقط یک شعر یا قسمتی از آن بود که هیچ وقت نتوانستم از آن فرار کنم ..  

 

هنوز هم هر جا می روم دنبالم می آید .. انگار خودم را در یک آینه می بینم ... 

همیشه .. اینجاست .. کنار من ............. 

 

 

 هنوز در سفرم ...  

 

خیال می کنم در آب های جهان قایقی است .. 

 

و من مسافر قایق .. هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم .. و پیش می رانم ! 

 

مرا سفر به کجا می برد .. ؟ 

 

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند ؟  ..  

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد ؟ .. 

کجاست جای رسیدن ......... ؟ 

و پهن کردن یک فرش .. و بیخیالی نشستن .. و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ..  

و در  کدام بهار درنگ خواهی کرد ..... ؟؟؟  

 

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ..... 

 کجاست ... سمت حیات ... ؟ 

 

 

فکر میکنم سهراب هیچ وقت اینقدر سوال از خودش نپرسیده بود .. من هم !! 

فکر میکنم .. همیشه فکر می کنم اگر مسافر آ» قایق نباشم .. دستکم شبیه او هستم .. 

 

چه چیزی توی دنیایی که  به قول روباه توی شازده کوچولو  * همیشه یک پای بساطش لنگ است * ، آرام تر از این است که گره کفش هایت را باز کنی و نرم نرمک به صدای شستن یک ظرف گوش بدهی ..  

انگار بهترین سمفونی دنیاست ... 

 

آدم هایی را همین نزدیکی هایم می شناسم که خیلی سرشان توی حساب و کتاب است .. 

بهشان این حرف ها را بزنی می خندند .. 

دنبال تجارتند و وقت ندارند پاهایشان را دراز کنند و خمیازه بکشند .. 

 می روند .. می آیند .. دوباره می روند ..  

  دنبال هزارتا کار مهم تر از این حرفها هستند .. 

یا .. فکر می کنند که هستند . 

 من اما ...  

ترجیح می دهم .. همان مسافر قایق باشم .. همان که همیشه بودم .. 

 

گمانم .. همیشه هم بمانم ! 

 

 

 

آدم های اهلی نشده ..

 

 

شازده کوچولو سخت احساس شور بختی می کرد .. 

چرا گلش به او گفته بود که توی همه  دنیا تک است ؟ 

 

گلش که می دانست اگر پای شازده کوچولو به زمین برسد ٬ هزار تا گل سرخ می بیند .. 

 

:گل ها همه از خود راضی و بی خودی اند .. اگر حرف اشتباهی بزنند  از غرورشان آنقدر سرفه می کنند که بمیرند .. چهار تا دانه خار کوچک روی ساقه شان دارند و فکر می کنند مقابل همه ی دنیا ایستاده اند ..  

 

تا اینکه روباه سر و کله اش پیدا شد ..  

 

به روباه گفت : بیا بازی کنیم !  ( البته آن موقع فکر می کرد وقتی بازی کند گلش را پاک یادش می رد ..)   

 

روباه گفت : نمی توانم . هنوز مرا کسی اهلی نکرده .. 

 

 شازده کوچولو فکر کرد : زمین چه رسم ها ی عجیب و غریبی دارد ..  

 

روباه گفت : این روزها آدم ها به کلی فراموشش کرده اند .. اما خوب هر چیزی رسم و رسومی دارد.. 

وقتی کسی را اهلی می کنی .. یعنی ایجاد علاقه کردن ! می توانی بفهمی ؟ 

 

شازده کوچولو گفت : اوهوم. گمانم یک گلی هست که مرا اهلی کرده باشد .. 

 

 روباه گفت : آدم ها پاک یادشان رفته .. اما تو بدان . .  ارزش گل تو به قد عمری است که به پایش صرف کرده ای .. تو همیشه در برابر کسی که اهلیش کرده ای مسئولی .. 

 تو مسئول گلتی .. او که توی همه ی دنیا تک است .. چون گل توست !

 

 من همیشه فکر می کنم .. سنت اگزوپری یک جایی همین جاها ست .. همین دور و بر ها .. 

 

انگار همیشه دارد بلند بلند حرف می زند .. 

 

روباهش هم مثل شیپورچی نیست که چشمهایش از بدجنسی برق بزند و هی سرش را  بخاراند تا یک حیله ی جدید دست و پا کند .. 

 

فکر می کنم شازده کوچولو  دست کم یک چیز حسابی با خودش برد ..  

 

 اگر یکی از همین روزها برگردد باید خیلی یزرگ شده باشد .. به قد کودکی ما .. 

 کاش میشد من هم یک روباه ببینم ..................