-
نامه ی گمشده ...
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 03:25
؟ گمان می کنم .. خدا یک صندوق پستی داشته باشد .. پر از نامه .. انگار دانه دانه ی روزها که می گذرد ، هر روز هزارها نامه به همان یکدانه صندوق پستی فرستاده می شود .. می گویم هزار تا .. چون دوست ندارم بگویم میلیارد تا .. چون غصه ام می شود .. انگار مطمئن می شوم که میان آن میلیاردتا .. نامه ی من اصلا به چشم نمی آید .. همیشه...
-
اولین روز دبستان باز گرد ...
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 00:27
اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان باز گرد باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش...
-
تو هم ...
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 02:47
هیچ میدانی ... گمان می کنم .. دلت دیگر برای من تنگ نمی شود.. برای سرخوشی هایم .. خنده هایم و امیدهایم ....... انگار به من نگاه نمی کنی .. یا می خواهی فراموش کنی که من هم هستم .. شاید بقیه .. بهتر با تو حرف می زنند .. کارهای بهتری می کنند.. یا چیزهای بهتری می گویند .. یا .. یا اینکه بیشتر دوستشان داری ....... این روزها...
-
حقیقت گمشده است .......
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 17:02
سال ها پیش خواندم .. ؛ حقیقت آینه ای بود ... افتاد و شکست .. هر کسی تکه ای از آن یافت و .. گمان کرد .. تمام حقیقت را یافته است ...... ! و من .. امروز گمان می کنم آینه ام را گم کرده ام .. انگار تمام آدم های زمین به دنبال آینه هایشان می گردند ......
-
معمای زیر دیپلم !!
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 13:20
دوستم این معما را برایم ای میل فرستاد .. من هم چون مطمئن نبودم پیش دبستانی ها این حرف را زده باشند شبیه شکل آخر داستان نشدم اما اگر روزی مطمئن شوم حتما می شوم . جالب تر اینکه نویسنده ی این متن اصلا به فکرش هم نرسیده که کسی بتواند جواب درست را بگوید ! بسیار باحال می باشد !! چیستان زیر را میتوانی با یک ذره فکر حل کنی؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 02:14
فکر می کنم یک اتفاقی افتاده .. من کلی عیدی گرفتم ! .. و کلی هم حساب و کتابشان کردم .. بچه هم که بودم همین کار را می کردم .. هر ۲ ساعت می شمردمشان ! حالا هم هر ۲ ساعت مرورشان می کنم .. اما واقعا یک اتفاقی برایم افتاده .. آنوقت ها می شمردم تا ته دلم غنج برود .. این روزها می شمرم بدانم کدام ها را باید پس بدهم .. کدام ها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 03:32
چه احساس بدی است .. اینکه بهترین دوستم را از دست دادم .. و چه بدتر آنکه در دور شدنش هیچ گناهی نداشتم ......... انگار تاریخ صدها بار تکرار میشود ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 15:15
عاشقانه ترین بوسه
-
کداممان گریستیم ..
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 18:06
زنگ زدند .. تصویر زنی بود که قیافه اش مثل همه ی تکراری ها بود .. خسته .. من می دانستم چه می خواهد بگوید: میشه دم عیدی یه کمکی ................................. حوصله نداشتم .. مطمئن بودم که زندگیش مرتب است .. حتی اگر بچه ای را با صورتی کثیف و پایی برهنه .. به دوش بکشد .......... مطمئن بودم ......... آنقدر که توی ذهنم...
-
فواید ویلا نشینی !!
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 19:13
طوطیان شکر شکن و قند پاره ی کیلویی هشت هزار تومان آورده اند که .. (عذر خواهی می کنم گزارش قرار نبود اقتصادی باشد! ) به هر حال همونا آورده اند که ، .. مادر بزرگ طشت بزرگ مسی را پر از لباس های خیس ، چیلیک پیلیک کنان می آورد توی حیاط درندشت و از این سر تا آن سر پهن می کرد .. آنقدر هم نوه و نتیجه ی بی کلاس داشت که برایشان...
-
برمیگردم !!
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 02:31
اندر مقررات ویلا نشینی !! Coming sooooooon
-
صحنه ی ششم ..
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 00:38
موضوع مربوط میشود به یک جلسه ی بسیار مهم .. به همین دلیل اسمش را صحنه ی ششم گذاشتم چون چند وقت پیش فیلمی با همین اسم دیدم و کلی میخکوب شدم و چون این جلسه هم از همان دسته جلسات آدم میخکوب کن بود دیدم که این اسم بسیار مناسب و بجا است .. بگدریم از این که ساعت این جلسه هم آنقدر مناسب و بجا بود که از شنیدن خبرش کلا میخکوب...
-
میهمان مامان !!
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 19:17
دیشب میهمانی بود.. آدم هایی که دستکم یکسال بود همدیگر را دوست نداشتند (ببخشید ندیده بودند !! ) آمده بودند که دور هم باشند .. من نصفی از صاحب خانه بودم و نصفی از میهمان .. حالا مهم نیست ! دانه دانه آمدند و خانم ها کیف و کفش و لباسشان را به هم نشان دادند (ببخشید تعویض کردند ) و آقایان هم سوئیچ هایشان را (یعنی ر فتند...
-
قالب نو تجربه ی نو زندگی نو و چیزهای نو تر !!
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 04:57
این هم قالب جدید .. به اسم وبلاگم می خورد وگرنه قسم می خورم این کار را نمی کردم !!! گرچه خود بلاگ اسکای هم دارد میهمانی میدهد اما اینجا رسما مثل عروس سرخانه می مانم ! تقصیر این سوریاس بود این وسوسه را به جانم انداخت .. خودش هم داماد سرخانه شده .. این روزها که تمام دور و برمان پر از تغییرات اساسی!! است و آدمیزاد هول...
-
باید برگردی ...
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 03:49
هیچ حرف تازه ای چشم های خسته ی مرا ورق نمی زند .. چشم های تو مرز روشنی است .. خط فرضی سرودن است .. هیچ کس به چشم هایت شک نمی کند .. شب به من اجازه ی سرودن تو را نداد .. می روم کنار پنجره .. ذره ذره محو میشوی .. اشک فرصتی به چشم من نمی دهد ! یک غزل .. نذر چشم های بی نهایت تو می کنم .. یکبار توی همین دنیای خدا .. آنجا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 22:25
باور کنید هنوز برای سرماخوردگی علاجی نیامده !! من که مردم!! هی توی دست این دکتر و آن مطب وول خوردم و نتیجه نداد .. ۱ هقته است با چشم های ریز و بینی ورم کرده زل می زنم به همه ی آنهایی که می ترسند به من دست بزنند .. اولین باری است که دلم می خواهد همه را بغل کنم !!!!! تازه چطور می خواهی ثابت کنی که نوع خوکی اش را نگرفته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 00:45
من قبل ازین یک یادداشت دیگر هم داشتم که پاک اش کردم !! فکر می کنم باید حتما این را بگویم که یک یاددداشت را از لیستم حذف کرده ام ! انگار آنقدر محق نیستم که اگر خوستم بنویسم و بعد اگر نخواستم پاک اش کنم !! دوستی آمد و گفت : این را پاک کن .. نگران بود که خوب نیست که من آنطور که نوشته ام فکر می کنم ! همیشه نگران است...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 00:35
دوباره پشت این چراغ قرمزم ... دوباره بوق اغتراض .. دوباره دود انتظار .. همه مسافرند و صفر ثانیه شمار ...... فقط منم !! من همیشه بی خیال .. که بینشان نشسته ام دوباره چشم بسته ام ... و فکر می کنم .. چه خوب بود اگر بجای این چراغ : تو سبز می شدی !!
-
نقطه .... سر خط !!
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 02:59
فکر می کنم اعتماد به نفسم یک جایی همین دور و برها افتاده است .. امروز یک نفر کج خلق دیدم و بکلی از زندگی ناامیدم کرد ! مات و مبهوت اش مانده بودم .. هیچ از من خوشش نیامده بود و مجبور بود یک ساعتی مرا تحمل کند ...... من هم .. پر اضطراب شده بودم ... از آنهایی که صدای قلبم را خوب خوب می شنیدم و دانه هایش را می شمردم ! هر...
-
تو هم بزرگ شده ای ...
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 02:41
چرا خاموش مانده ای .. چرا با رویاهای بچه گی ات قهر کرده ای ؟ ....... مگر تو همان کودک سال های دور نیستی که به طاق آسمان بند می زدی و لباس های عروسکت را روی آن می انداختی ؟ مگر تو همان کودکی نیستی که .. شب های تابستان روی پشت بام می خوابیدی و آرزو می کردی که ای کاش با دست هایت ستاره می چیدی ... ؟ چرا دیگر موقع شستن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 دیماه سال 1388 23:27
وقتی خواهرم .. به بهانه ی آب دادن گل های باغچه موهایش را روی زمین پهن می کند .. چقدر دلم می خواست تا ابر بودم و در یک فصل می باریدم .. تا رنگین کمان را گیره سرش کنم .. اما وقتی مادرم می گوید " در هم آغوشی آفتاب و باران چقدر گرگ زاده می شود" آرزویم را پس می گیرم .. می خندم ... و خواهرم به دختران گمشده ای می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 04:03
چه کسی بود .. صدا زد .. ؟ من خیلی سهراب نمی خوانم .. پیرمردی بود که خیلی دوستش داشتم .. او هم . سال ۱۳۸۰ / ۲۹ آبان هشت کتاب سهراب را به من هدیه کرد . گفت : گاه تنهایی سهراب بخوان! دقیقا همین جمله را گفت ... اما من زیاد نخواندم .. چه وقتی تنها بودم چه وقتی نبودم .. غم پنهان سهراب همیشه تنهاترم می کرد .. بعد دلم برای او...
-
آدم های اهلی نشده ..
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 16:21
شازده کوچولو سخت احساس شور بختی می کرد .. چرا گلش به او گفته بود که توی همه دنیا تک است ؟ گلش که می دانست اگر پای شازده کوچولو به زمین برسد ٬ هزار تا گل سرخ می بیند .. :گل ها همه از خود راضی و بی خودی اند .. اگر حرف اشتباهی بزنند از غرورشان آنقدر سرفه می کنند که بمیرند .. چهار تا دانه خار کوچک روی ساقه شان دارند و فکر...
-
آذم برفی هایی که از کوچه رد می شوند ...
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 00:11
همیشه فکر می کردم .. زمستان سرد است و بخاطر سرمایش گرما را دوست دارم .. زمستان که برایم یک تپه ی بلند بود با کلبه ی چوبی کوچکی بالای آن .. و نور زردرنگی از پنجره های کوچکش روی برف ها افتاده بود .. و لابد کسی دوتا پاهایش را روی هم انداخته بود و جلوی شومینه ای واقعی ! چای گرم می خورد و فکر می کرد بهتر است برفهای روی...
-
دیدار اول .... شب برفی ..
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 00:21
سکوت است .. و تک دانه های برف که رقص کنان و لوند پایشان را جای پاهای همدیگر می گذارند.. در گوش یکدیگر نجوا می کنند و امدنشان را جشن می گیرند .. و تو .. آنها را زیر نور چراغ برق کم سویی مب بینی که روبروی پنجره ی مه گرفته ی اتاقت ایستاده و .. بر بر تو را نگاه می کند .. انگار می پرسد : دانه های برف شبیه انسان ها نیستند ؟...