شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...

شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...

 

 

باور کنید هنوز برای سرماخوردگی علاجی نیامده !! 

 

من که مردم!! 

  

 هی توی دست این دکتر و آن مطب وول خوردم و نتیجه نداد ..

 

۱ هقته است با چشم های ریز و بینی ورم کرده زل می زنم به همه ی آنهایی که می ترسند به من دست بزنند .. 

   

اولین باری است که دلم می خواهد همه را بغل کنم  !!!!!

 

    

تازه چطور می خواهی ثابت کنی که نوع خوکی اش را نگرفته ای !!؟؟؟؟ 

 

 

 

 

 

 

من قبل ازین یک یادداشت دیگر هم داشتم که پاک اش کردم !! 

 

فکر می کنم باید حتما این را بگویم که یک یاددداشت را از لیستم حذف کرده ام ! 

انگار آنقدر محق نیستم که  اگر خوستم بنویسم و بعد اگر نخواستم پاک اش کنم !!  

 

دوستی آمد و گفت : این را پاک کن .. 

نگران بود که خوب نیست که من آنطور که نوشته ام فکر می کنم ! 

همیشه نگران است .................... 

 این نقطه چین ها اندازه ی نگرانی اش است .. 

  

من هم پاک کردم گرچه حالا نمی دانم چطور باید از توی ذهنم پاک اش کنم !!؟؟ 

 

 فقط این نیست .. 

 

مهم تر از آن این است که اگر کسی بیاید و بگوید دوباره درج اش کن !  آنوقت باید چکار کنم ؟؟ 

 

نوشته را نمی گویم .. نه !  آن که توی ذهنم پاک اش کرده ام را می گویم !! 

 

 

انگار زندگی یعنی آمده ایم هی بنویسیم و پاک کنیم .. 

 

این شامل آنها که اصلا نمی نویسند هم می شود !!! 

 

 

 

 

دوباره پشت  این چراغ  قرمزم ... 

 

دوباره بوق اغتراض .. 

 

دوباره دود انتظار .. 

 

همه مسافرند و صفر ثانیه شمار ...... 

 

فقط منم !! 

 

من همیشه بی خیال .. 

 

که بینشان نشسته ام   

 

دوباره چشم بسته ام ... 

 

و فکر می کنم .. 

 

چه خوب بود اگر بجای این چراغ : 

 

 تو سبز می شدی !! 

 

 

نقطه .... سر خط !!

 

 

 

فکر می کنم اعتماد به نفسم یک جایی همین دور و برها افتاده است .. 

 

امروز یک نفر کج خلق دیدم و بکلی از زندگی ناامیدم کرد !  مات و مبهوت اش مانده بودم .. 

هیچ از من خوشش نیامده بود و مجبور بود یک ساعتی مرا تحمل کند ...... 

 

من هم .. پر اضطراب شده بودم ... از آنهایی که صدای قلبم را خوب خوب می شنیدم و دانه هایش را می شمردم ! 

هر چه تلاش کردم سرکار علیه برایم مهم نباشد .. نشد که نشد ... 

با عذر خواهی : گند زده بود به همه ی اندوخته هایم ...... 

 

نمی توانستم از زیر نگاه های پرسشگر و ملامت گرش فرار کنم .... 

 

فکر می کرد دستکم چیزی به او بدهکارم ! 

 

 

اما من .. به او نه اما به خودم بدهکار بودم .. 

به خودم که نمی توانستم خودم باشم ... که آنقدر پر بودم از یاس ... و در یک چشم به هم زدن هیچی برایم باقی نگذاشت .. 

 

او فقط یک میهمان بود و من یک میزبان .. 

اما او همه چیز را اداره می کرد و من میهمان دست و پا بسته ای بودم که می خواستم مثل دلقک ها هم باشم .. 

 

گاهی چقدر کم می شوم ! 

 

چقدر کوچکم .. چقدر تهی ... 

 

کلمه ای مرا می برد و .. نگاهی مرا می شکند ..  انگار نقطه ای باشم سر هر خطی ......

 

باید توی بقچه ات چیزی باشد ... 

  

 اینبار تو بگو : نقطه ! سر خط ....

 

تو هم بزرگ شده ای ...

  

 

 

 

 

 چرا خاموش مانده ای ..  

 

چرا با رویاهای  بچه گی ات قهر کرده ای ؟ ....... 

 

مگر تو همان کودک سال های دور نیستی  که به طاق آسمان بند می زدی و لباس های عروسکت را روی آن می انداختی ؟  

 

مگر تو همان کودکی نیستی که .. شب های تابستان روی پشت بام می خوابیدی و آرزو می کردی که ای کاش با دست هایت ستاره می چیدی ...  ؟ 

 

چرا دیگر موقع شستن رویت در آب حوض نگران بر هم زدن خواب ماهی ها نیستی ؟ 

 

چرا دیگر چشمهایت را در شبنم صبحگاه نمی شویی و در قنوت نمازت برای گنجشک های سرما زده دعا نمی کنی ...... ؟ 

 

 

چرا میان آرزوهای رنگارنگت .. معلق مانده ای ؟ 

 

 

نکند تو هم  بزرگ شده ای .....