شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...

شب برفی ..

پنجره ای کوچک به آنچه ساخته ایم و می سازیم و یا به نماشای تقدیر می نشینیم که چگونه آجرهایی از جنس دقایق را روی هم می گذارد ...

 

 

 

 

وقتی خواهرم .. به بهانه ی آب دادن گل های باغچه موهایش را روی زمین پهن می کند .. 

چقدر دلم می خواست تا ابر بودم و در یک فصل می باریدم .. تا رنگین کمان را گیره سرش کنم .. 

اما وقتی مادرم می گوید " در هم آغوشی آفتاب  و  باران چقدر گرگ زاده می شود"  آرزویم را پس می گیرم .. 

می خندم ...  

و خواهرم به دختران گمشده ای می ماند که سالهاست در پی عبور از رنگین کمان زمین را دوره می کنند و ره به جایی نمی برند ........... 

و گل های پژمرده چارقدشان ... باران را بدون آفتاب .. نمی پسندد ...

   

  چه کسی بود .. صدا زد .. ؟

 

 

 

  

 

من خیلی سهراب نمی خوانم ..  

پیرمردی بود که خیلی دوستش داشتم .. او هم . 

سال ۱۳۸۰ /  ۲۹ آبان هشت کتاب سهراب را به من هدیه کرد . گفت : گاه تنهایی سهراب بخوان! 

دقیقا همین جمله را گفت ...  

اما من زیاد نخواندم .. چه وقتی تنها بودم چه وقتی نبودم .. 

غم پنهان سهراب همیشه تنهاترم می کرد .. بعد دلم برای او و خودم با هم می سوخت .. 

اما .. توی همه ی این کتاب .. فقط یک شعر یا قسمتی از آن بود که هیچ وقت نتوانستم از آن فرار کنم ..  

 

هنوز هم هر جا می روم دنبالم می آید .. انگار خودم را در یک آینه می بینم ... 

همیشه .. اینجاست .. کنار من ............. 

 

 

 هنوز در سفرم ...  

 

خیال می کنم در آب های جهان قایقی است .. 

 

و من مسافر قایق .. هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم .. و پیش می رانم ! 

 

مرا سفر به کجا می برد .. ؟ 

 

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند ؟  ..  

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد ؟ .. 

کجاست جای رسیدن ......... ؟ 

و پهن کردن یک فرش .. و بیخیالی نشستن .. و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ..  

و در  کدام بهار درنگ خواهی کرد ..... ؟؟؟  

 

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ..... 

 کجاست ... سمت حیات ... ؟ 

 

 

فکر میکنم سهراب هیچ وقت اینقدر سوال از خودش نپرسیده بود .. من هم !! 

فکر میکنم .. همیشه فکر می کنم اگر مسافر آ» قایق نباشم .. دستکم شبیه او هستم .. 

 

چه چیزی توی دنیایی که  به قول روباه توی شازده کوچولو  * همیشه یک پای بساطش لنگ است * ، آرام تر از این است که گره کفش هایت را باز کنی و نرم نرمک به صدای شستن یک ظرف گوش بدهی ..  

انگار بهترین سمفونی دنیاست ... 

 

آدم هایی را همین نزدیکی هایم می شناسم که خیلی سرشان توی حساب و کتاب است .. 

بهشان این حرف ها را بزنی می خندند .. 

دنبال تجارتند و وقت ندارند پاهایشان را دراز کنند و خمیازه بکشند .. 

 می روند .. می آیند .. دوباره می روند ..  

  دنبال هزارتا کار مهم تر از این حرفها هستند .. 

یا .. فکر می کنند که هستند . 

 من اما ...  

ترجیح می دهم .. همان مسافر قایق باشم .. همان که همیشه بودم .. 

 

گمانم .. همیشه هم بمانم ! 

 

 

 

آدم های اهلی نشده ..

 

 

شازده کوچولو سخت احساس شور بختی می کرد .. 

چرا گلش به او گفته بود که توی همه  دنیا تک است ؟ 

 

گلش که می دانست اگر پای شازده کوچولو به زمین برسد ٬ هزار تا گل سرخ می بیند .. 

 

:گل ها همه از خود راضی و بی خودی اند .. اگر حرف اشتباهی بزنند  از غرورشان آنقدر سرفه می کنند که بمیرند .. چهار تا دانه خار کوچک روی ساقه شان دارند و فکر می کنند مقابل همه ی دنیا ایستاده اند ..  

 

تا اینکه روباه سر و کله اش پیدا شد ..  

 

به روباه گفت : بیا بازی کنیم !  ( البته آن موقع فکر می کرد وقتی بازی کند گلش را پاک یادش می رد ..)   

 

روباه گفت : نمی توانم . هنوز مرا کسی اهلی نکرده .. 

 

 شازده کوچولو فکر کرد : زمین چه رسم ها ی عجیب و غریبی دارد ..  

 

روباه گفت : این روزها آدم ها به کلی فراموشش کرده اند .. اما خوب هر چیزی رسم و رسومی دارد.. 

وقتی کسی را اهلی می کنی .. یعنی ایجاد علاقه کردن ! می توانی بفهمی ؟ 

 

شازده کوچولو گفت : اوهوم. گمانم یک گلی هست که مرا اهلی کرده باشد .. 

 

 روباه گفت : آدم ها پاک یادشان رفته .. اما تو بدان . .  ارزش گل تو به قد عمری است که به پایش صرف کرده ای .. تو همیشه در برابر کسی که اهلیش کرده ای مسئولی .. 

 تو مسئول گلتی .. او که توی همه ی دنیا تک است .. چون گل توست !

 

 من همیشه فکر می کنم .. سنت اگزوپری یک جایی همین جاها ست .. همین دور و بر ها .. 

 

انگار همیشه دارد بلند بلند حرف می زند .. 

 

روباهش هم مثل شیپورچی نیست که چشمهایش از بدجنسی برق بزند و هی سرش را  بخاراند تا یک حیله ی جدید دست و پا کند .. 

 

فکر می کنم شازده کوچولو  دست کم یک چیز حسابی با خودش برد ..  

 

 اگر یکی از همین روزها برگردد باید خیلی یزرگ شده باشد .. به قد کودکی ما .. 

 کاش میشد من هم یک روباه ببینم ..................

 

 

 

 

آذم برفی هایی که از کوچه رد می شوند ...

 

 

همیشه فکر می کردم .. 

 

زمستان سرد است و بخاطر سرمایش گرما را دوست دارم .. 

زمستان که برایم یک تپه ی بلند بود با کلبه ی چوبی کوچکی بالای آن .. و نور زردرنگی از پنجره های کوچکش روی برف ها افتاده بود .. و لابد کسی دوتا پاهایش را روی هم انداخته بود و جلوی شومینه ای واقعی ! چای گرم می خورد و فکر می کرد بهتر است برفهای روی شیروانی را زودتر پارو کند .. 

 و بعد که از پنجره دانه های برف را نگاه می کرد بیشتر گرمش می شد.. 

 

همیشه فکر می کردم ...

 آخرش همین است .. 

همینکه مثل روزهای مدرسه صبح با شوق آمدن برف از خواب بیدار بشوی و ..  

باور کنی  که آرزویت را یک دانه فرشته ی کوچک وقتی که تو خواب بودی و اصلا هم یادت نمانده بود برده بالا و .. حالا برف آمده .. همانقدر که مدرسه ها تعطیل شوند .. 

هیچ یادت می آید که .. از شوقت دیگر نمی خوابیدی ؟ که دنبال هویچ و سطل  و دکمه و شال گردن قرمز می گشتی ؟ 

 

نمی دانم چرا هیچ وقت فکر نمی کردم ..  

آدم برفی می تواند با آدم قهر کند و .. دیگر اصلا سراغت را نگیرد ... 

 

نمی دانم چرا هیچ وقت فکر نمی کردم .. 

می توانم بزرگ باشم ..  

آنقدر که مثل آدم بزرگ ها ادا در بیاورم و از بالا به آدم برفی نگاه کنم .. 

آنقدر که از خجالت نگاه سنگینم آب بشود .

 

امروز یکی به من گفت ..  

دنیا خیلی پیچیده نیست .. به خطر همینم هست که تا حالا دور خودم چرخیده ام .. 

و مطمئن نبود که باز هم نچرخم .. 

  

 دلم می خواست - اگر دستکش داشتم -  با یک گلوله برفی بزنم توی صورتش ..  

 

اما ...   

 

شاید راست می گفت .. 

شاید می دانست که من دیگر نه آدم برفی دارم و نه .. برفی .. 

 

 خاصیت بزرگ شدن همین است .. 

 دستت را می گذارند توی دست حساب و کتاب .. 

 

 ابن بار شاید من این حرف را به یکی دیگر بزنم .. 

اویی که می دانم دستش از آدم برفی خالی است .. 

 

 هیچ وقت فکر نمی کردم .. 

روزی برسد که آدم برفی ها از توی کوچه مان رد بشوند و مرا نشناسند .. 

 

روزی برسد که ....

 

 

دیدار اول .... شب برفی ..

 

 

 

 

سکوت است .. و تک دانه های برف که رقص کنان و لوند پایشان را جای پاهای همدیگر می گذارند.. در گوش یکدیگر نجوا می کنند و امدنشان را جشن می گیرند .. و تو .. آنها را زیر نور چراغ برق کم سویی مب بینی که روبروی پنجره ی مه گرفته ی اتاقت ایستاده و .. بر بر تو را نگاه می کند .. انگار می پرسد : دانه های برف شبیه انسان ها نیستند ؟ آنها که برای رسیدن لحظه شماری می کنند و وقتی می رسند .. نفس نفس زنان و خسته اند .. آنقدر که نمی دانند چرا این همه راه را دویده اند ... 

 

و تو فکر می کنی .. دانه دانه ها بیشتر تو را به یاد میل های بافتنی مادربزرگ می اندازد .. که دستانش سپید بود و دوست داشت هر چه زودتر آن جوراب های ضخیم را برایت بدوزد با اینکه دیده بود تو هیچ وقت قبلی را ها نپوشیده ای .. 

 

این دانه سپید ها .............. که آنقدر منتظر آمدنشان می مانی و تا می آیند از خجالت حرم دستهای تو .. آب می شوند .. 

 

 

دانه سپیدها دیر کرده اند .. و تو هر روز صبح اخبار هواشناسی را خاموش می کنی و خودت پنجره را نگاه می کنی شاید آمده باشند ..  

 

شاید یادت رفته باشد پارسال که آمده بودند با دست هایت آنها را از خود تکانده بودی ... 

 

گاهی انتظار .. زیباتر از رسیدن است ..